چشم هايش را مي بندد. نور لرزان چراغ قوه سايه ي مژه هايش را تا بالاي ابروها گسترش مي دهد و همچون بيشه اي هاشور زده، روي پيشاني اش پخش مي شود. پلک هاي بسته اش، با آرامش خاصي ديده مي شود. به خودم مي گويم صورتش حالتي دارد که مي توانم حدس بزنم شت تاريکي آن پلک هاي بسته چه چيزهايي را مي بيند. چون گاهي سايه افکار دروني اش به پوست صورتش فشار مي آورد و حالتهايي از درد و رنج...
125