بچه که بودم، فکر ميکردم زندان جاي بسيار بزرگي است؛ آنقدر که حتي اگر تمام دوران محکوميتم را هم صرف ديدن بندها و سلولها کنم، باز نميتوانم همه جاي آن را ببينم. چندان هم در اشتباه نبودم، زيرا گشتن در بند خودمان هم سالها وقت ميگرفت، چه برسد به کل بندهاي ديگر. شايد به خاطر همين هم بود که هيچوقت تصور نميکردم جايي غير از زندان وجود داشته باشد. براي من، همه چيز از اولين هواخوريام شروع شد و شايد اگر کمي باهوشتر بودم، ميتوانستم خطي را که از ميان اتفاقات ميگذشت ببينم، اما من فقط يک پسربچهي نه ساله بودم و نميتوانستم همه چيز را به خوبي درک کنم. حالا، پانزده سال از آن ماجرا ميگذرد و من تبديل به يک زنداني معمولي شدهام. زندانياي که روزها بيگاري ميکند تا بتواند هزينهي خوشگذرانيهاي شبانه در مرکز تفريحات را بپردازد آن هم بدون اين که بداند به زودي، وارد مسيري ميشود که او را مجبور به فکر کردن به چيزهاي عميقتري ميکند.