در تمام اين زندگيها که کردهام، هيچوقت نتوانستم کار کردهاي را نکرده سازم کـه زمان قاضي قصابي است. در مارپيچ زمان چرخ ميخـوردهام؛ بر مخروط نامرئياش فرو ميرفتم و بيرون ميآمدم. هزاران نفر بودهام؛ يک نفر بودهام؛ زندگي را ديدهام و مرگ را ديدهام. چه سفرها رفتم و چه ماجراها کشيدم! در اين زندگيها که کردهام يک بار راد بودم، موبدان موبـد برگزيده دربار شاه نرسي. هيچگاه مومن نبودم؛ در بند هيچکس نبودم؛ دوست کسي نبودم؛ من بند ديوان را گشودم. حالا اين چيزها را نوشتهام، سياههاي شوم و شرمآور، شرح سفر راد؛ نوشداروها که سـاخت؛ نقشههايي که پرداخت. و بهرام را نوشتهام؛ زره پيروزاني که داشـت؛ تيغ پيروزاني که نداشت. از استباد نوشتهام ، مرکوش ديو، مرشون ديو، اشمه ديو و از بند ديوان. آنچه در بند ديوان گذشت را آوردهام و آنچه بر سر مردمان سرزمين آمد. شايد نخواندن اين چيزها بهتر باشد چون خواندنش خوشايند نيست؛ اما هيچ چيز زندگي خوشايند نيست؛ درست مثل همين سياهه.