به ياد چند ماه گذشته افتاد، روزهايي که همانند يك كودک مينشست و گريه ميکرد، در نهايتغربت و بيپناهي، در انتظار اينکه هر لحظه شايد دست گرمي شانهاش را بفشارد و آرام در گوشش نجوا کند، چشمانت را باز کن، آنچه گذراندي و ديدي کابوس بود، چشمانت را باز کن، شايد آنسو روزنهاي نوراني باشد، با خود انديشيد، هميشه آدمي بوده که درآستانه فروپاشي از نو متولد شده، آدمي ديگر با افکاري جديد و خلق و خوبي متفاوت به تناسخ اعتقاد داشت اما درون آدمي، اعتقاد داشت که تناسخ در درون آدمها اتفاق ميافتد به اشکال مختلف ودرطول زمان زندگي، هنگامي که قلبي ميشکند، از ميان آن قلبي ديگر شروع به تپيدن ميکند، زمانيکه آدم از درون فرو ميريزد، آدم ديگري ازميان آن آوار دروني دوباره سر بلند ميکند و متولد ميشود، تمام اينها در طول عمر آدمي بارها اتفاق ميافتد و سبب ميشود بتواني بارسنگين زندگي را به دوش بکشي، تناسخ از آدمها، آدم ديگري ميسازد غير از آنچه در گذشته بود.