خرداد بود که خليج يخ زد
در دوردست بعيد، در نزديکي خليج، شهري لميد لب ساحل کش آمده؛ شهري از همه جا دور؛ از زمستان محروم؛ اما آنقدر زنده که از غروب تا طلوع ميزبان پرسه زنيهاست. اين بندر محموم خرداد مرموزي دارد؛ خردادي که هميشه هست و هميشه خواهد بود، خردادي که از بهار به تابستان و از تابستان به پاييز ميخرامد. پس از سالهاي سال مردي در بندر پيدا شدهه که کسي نميداند کيست و کسي نميداند چرا، اما دنبال خرداد است. مردي که همه خيابانهاي پخته شهر را لگد کرده، در تک تک چالهها سرک کشيده و تمام سايه خفتگان را در گوشه کنار بندر ناخفته کرده. از تري همين مرد موذي ست که موجها شيهه هشدار ميکشند. تا دير نشده جلويش را بگيريد تا خرداد را وسط خليج گير نينداخته و منجمدش نکرده متوقفش کنيد. اما جز همان مردي که براي خرداد بندر کمين زده، کسي زبان موجها را نميداند. خليج يخ خواهد زد و خرداد درون اين يخ خواهد خفت.