«داستاني رستگاريبخش از روابط خانوادگي؛ چگونه وقتي زندگي، انسان را در ورطهي بلا مياندازد، او برميخيزد و دوباره زندگي جديدي ميسازد.»
- روزنامهي خبري آنلاين ونکوور سان
سارا نيکرسون، مانند هر مادري، کارمند پرمشغلهاي است که براي رسيدن به آرمانهايش با تمام توانش کار ميکند. يک روز صبح که عجله دارد تا هر چه زودتر به سر کارش برسد، لحظهاي گيج پيدا کردن موبايلش شده و براي يک ثانيه از جاده غافل ميشود. در همان يک چشم برهم زدن است که تمام زندگي پرتحرک برنامهريزي شدهي او گرفتار توقف مطلق ميشود. پس از اين که آسيب مغزي، آگاهياش را از هر چيزي در سمت چپ از او ميگيرد، سارا بايد دوباره به مغزش آموزش بدهد تا جهان را به شکل کامل ببيند. در اين ميان او ميآموزد که چگونه به مردم و آن قسمت از زندگياش که مهمترين نقش را در گذشتهاش داشتهاند، توجه کند.
اين کتاب حکايت يک تراژدي انساني عظيم و قدرتمند در قالبي زيباست.»
- ژاکلين ميچارد، نويسندهي کتابهاي پرفروش نيويورک تايمز