سروان فارلي همچنان که با نيروهاي مقاومت تبادل اطلاعات ميکند، براي ترتيب دادن اولين اقدام شورشياش در پايتخت، سفر ميکند و به دنبال استخدام تاجران بازار سياه، قاچاقچيان، و افراطگراياني ميگردد که بتوانند کمکش کنند. او جوري بزرگ شده که هميشه قوي و مستقل باشد، اما کاشتن دانههاي انقلاب در نورتا به آن آساني که به نظر ميرسيد نيست ــ البته تا زماني که با کسي آشنا ميشود که ميتواند کليد حل تمام مشکلاتش باشد: مر بارو.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
««شيد با نگاهي که فقط از پس يک سرباز بر ميآيد، به من خيره ميشود. «نميذارم خواهرم اونجا تنها بمونه.»
«تنها نيست. از اين موضوع مطمئن ميشم.»
چشمانش سخت ميشوند، و احساس دروني من را بيان ميکنند.
«منم همينطور.»» ـ قسمتي از متن کتاب.