به سعيد كه نشسته بود و مطالعه ميكرد، نگاه ميكردم. ساكت و معصوم مرا به ادامهاي دعوت ميكرد كه ميدانستم سرانجامي جز تحقير شدن ندارد. صداي دكتر وكالتي هر لحظه در سرم طنين ميانداخت: «نميدوني چه مرد خوش...» سعيد مجسمهاي بود كه معناي وجوديش را برايم از دست داده بود چون پيكرهاي خداياني كه با بياعتنايي بازديدكنندگان از روح تهي ميشوند.اين را چه كسي گفته بود؟