پايان، تکاندهنده و غيرمنتظره مثل تکههاي يک بازي پازل که حتي نميدانستم داشتم آن را بازي ميکردم سر رسيد. نوع متفاوتي از ديوانگي به وجود آمده بود و هر حرکت نيروي دستم را زياد ميکرد و با سوگند شيرين پايان يافتن همه چيز فريبم ميداد تا پناهگاهم بيرون بيايم. با دانستن اينکه در دنياي ديگر چيزي بهتر، چيزي خالص و به آرامش اعماق خود اقيانوس در انتظارم بود آرام ميشدم.
بدون اينکه متوجه شوم ميدان جنگ از دنياي زيرين به سنگر قلبم تغيير کرد و چنان مرا خم کرده بود که ديگر بدنم توانايي مقاومت نداشت. چهره دشمنانم تغيير نکرده بود، فقط ماسکها و نقشي که بازي ميکردند عوض شده بود. هر قدم طراحي شده بود تا مرا به جلو حرکت دهد، که مرا آرام کند و به طرف آخرين ساعاتم ببرد.
ولي هيچ پاياني به چشم نميخورد.
هيچ صلحي در کار نبود.
پايان فقط يک شروع ديگر بود.