درويش ميگويد: وقتي آخرين نفر از گروه بازماندگان که از نقشه مطلع بود، داشت جان ميسپرد، خوشبختانه من بالاي سر او بودم. او به من چيزي داد و گفت که اگه رمزگشايي اش ميتونم از نقشه سر در بيارم و با دنبال کردن دقيق دستورالعمل هاي نقشه مي تونم باعث نجات زمين بشم.
سپس او از جايش بلند ميشود، به سراغ صندوق زيبايي که گوشه اي از اتاق قراردارد ميرود و مدتي در آن جستجو مي کند. پس از چندي بر مي گردد و وقتي مشتش را باز مي کند و چيزي که در دست دارد را نشانمان مي دهد، من صددرصد مطمئن مي شوم که اين مرد ديوانه است و با حرف هايش همه ي ما را سر کار گذاشته است او مشتش را باز مي کند و در دستش سه عدد صدف مارپيچي حلزون وجود دارد.