بشر در سياراتِ ديگر زندگي ميکند، اما با جهاني رودررو شده مملو از نژادهاي بيگانه که ميخواهند او را نابود کنند. سرانجام اتحاديهي مستعمرات شکل گرفت تا از ما در برابرِ اين جهانِ خصومتجو محافظت کند. اتحاديهي مستعمرات از زمين و جمعيتِ مازادش استفاده ميکرد تا سرباز و مهاجر به دست بياورد. وضعيتِ خوبي بود... اما فقط براي اتحاديهي مستعمرات. سپس زمين گفت: ديگر بس است.
حالا اتحاديهي مستعمرات در وضعيتِ خطرناکي به سر ميبرد. اتحاديه نهايتاً چند دهه فرصت دارد تا سربازانِ نيروي دفاعيِ مستعمرات تمام شوند و مستعمراتِ انساني در برابرِ حملاتِ نژادهاي بيگانه بيدفاع بمانند. مشکلِ ديگري هم در کار است: گروهي مرموز که خود را در تاريکيهاي فضا پنهان کرده بشر و نژادهاي بيگانه را به جان هم مياندازد و هدفش هم از اين کار هيچ معلوم نيست.
ناوبان هري ويلسون و ديپلماتهاي اتحاديهي مستعمرات در چنين وضعيتي بايد با تمامِ قوا بکوشند تا بفهمند چه کسي مسئولِ حمله به اتحاديهي مستعمرات و نژادهاي بيگانه است و همزمان با زمين به توافقِ صلح برسند که خشمگين و شکاک است... چيزي نمانده تا نابودي و انقراضِ بشر، تا پايان همهچيز.